بدعتی با سعدی و سهراب سپهری

 

اهل ايرانم

روزگارم بد نيست

 

اما بچشم خويشتن، بينم که جانم ميرود

گوئی که نيشی دور از او، در استخوانم ميرود

 

قصه هايم کوتاه، غصه هايم انبوه

و خدائی که در اين نزديکی نيست

 

درسينه دارم ياد او، يا برزبانم ميرود

ديگر مپرس از من نشان، کزدل نشانم ميرود

 

پدرم پشت زمانها مرد

مادرم از خواب پريد: پسرم غصه نخور

باغ ما در طرف سايه دارائی نيست

تا دزدان سرراه چشمش بزنند

 

من به مهمانی فردا رفتم

تا از آن سوی ديوار زمان

راز خوشبختی را با دسترنجی بخرم

 

عشق و آب و برف پيدا بود

موج پيدا بود، دوستی پيدا بود

ولی از دور قطاری ديدم

که در سردابه قانون فساد حيران بود

 

فوران گل حسرت از خاک

جنگ يک طايفه با خواهش زور

حمله باد به معراج حباب

فتح يک شهر به فرمان خدا

قتل يک شاعر افسرده به دست گل يخ

 

مردمان را ديدم، آب را ديدم، خاک را ديدم

جانور را در نور، وبشر را درظلمت ديدم

 

پنهان نميماند که خون بر آستانم ميرود

وان دل که با خود داشتم، با دل ستانم ميرود

 

اهل ايرانم، اما

خانه ای درطرف ديگر شب ساخته ام

که صدای متلاشی شدن شيشه شادی در شب

وصدای ظلمت را از نوای نور ميشنوم

 

زندگی رسم خوش آيندی بود

زندگی بال وپری داشت به اندازه عشق

ولی افسوس که مرگ، مخمور خم زور،

 در سايه تزويروريا، به ما مينگرد

 

سعدی فغان از دست ما، لايق نبود ای بيوفا

کاشوب و فرياد از زمين بر آسمانم ميرود

 

محمد پورقوريان

ششم اسفند ۱۳۸۴ برابربا ۲۵ فوريه ۲۰۰٦