يادواره ای با سهراب سپهری

 

آنی بود، درها وا شده بود.

برگی نه، شاخی نه، باغ فنا پيدا شده بود.

مرغان مکان خاموش، اين خاموش، آن خاموش، خاموشی گويا شده بود.

آن پهنه چه بود: با ميشی، گرگی همپا شده بود.

نقش صدا کم رنگ، نقش ندا کم رنگ، پرده مگر تا شده بود؟

من رفته، او رفته، ما بی ما شده بود.

زيبائی تنها شده بود.

هررودی، دريا،

هر بودی، بودا شده بود.

***

 

آنروزها کمتر کسی حرفت را ميفهميد، وحتی کمتر از آن علاقه ای به شنيدنش داشت.  دوران جوانی ما با شيفتگی غرب پرميشد و تمامی مظاهر آن.  بتهای انديشه و ادب همه وهمه به نامهای اروپائی مزين بودند واگرهم انجمنی بود بايد با اشاره ای از آنها حافظ وخيام را ياد ميکرديم.  ميراث فرهنگی ما وقتی قابل توجه بود که باستان شناسان غربی گوشه چشمی به آن ميکردند.  کسی را نميشد روشنفکر خواند مگراينکه ريه هايش با دود کافه های غربی پرشده باشد ويا حداقل نام چند بت ينگه دنيائی را بلد بود.  حتی آخوندهاهم بربالای منبرها باافتخارازفلان دانشمند غربی ياد ميکردند که درباره مقدسات ما چه گفته بود.

 

جنگ خانمان سوز ويتنام در جريان بود و هنوزغبارفاجعه هولناک هيروشيما بربالای سرمان سنگينی ميکرد.  آمريکا مصدق را خانه نشين کرده بود ولی ما همه عاشق آمريکا بوديم!  پدران ومادرانمان از چکمه پوشان متفقين ميگفتند که مملکتمان رابه تاراج گرفته بودند ولی ما چهارنعل بسوی تمدن بزرگ پيش ميرفتيم.

 

اينروزها بيشتر شعروهنرت را ميشناسند ولی آب گل آلود است.  نه گناه مردم ده ما نيست،  نه، ما خود به سررود رفتيم و ديديم.  آری آری سهراب، چه صفائی داشتی ولی مردم بالا دست آنها نيستند که توميگفتی.  آنها نميگذارند که احساس هوائی بخورد ويا بلوغ، زيرهربوته که ميخواهد بيتوته کند ولی با توهم آوازند که کارما نيست شناسائی راز گل سرخ.

 

چشمه هاشان جوشان، ولی چکمه هاشان درخون*، چينه هاشان کوتاه، اما دلهاشان چون سنگ.  آنهمه بلای آسمانی، رعد وبرق طبيعت نبود.  ويرانی فلوجه و سامره گواه اين ادعاست.  دست بينوائی برضريحی قفل، اما از بدن پاره پاره اش جدا، نشانی نيست جز جای پای شيطان در کنار چپرهاشان.  غنچه ای ميشکفد، اهل ده با خبرند، اما، آواره در خانه خود.

 

آری آری سهراب، همسايه ما نيز وسوسه همين شيطان آراسته شده بود.  سالهاست که بر ما سوارند و در ميدان نبرد گلاديوتارها برستيز ما ميخندند که آنها عجم را باعث تمام بدبختيهای خود ميشناسند و ما عرب را وغربيها که تخم اين نفاق را کاشتند همچنان علفهای هرزش را بما ميفروشند تا مبادا بخود آئيم که بدبختی ما از کجا شروع شد.  تمدن جهانی و همه گير ما قرنها بعد از حمله اعراب به اوج شکوفائی خود رسيد و درست برعکس افول ما زمانی شروع شد که جای پای غربيها در سرزمينهای ما پيدا شد.

 

  از پنجره

غروب را به ديوار کودکی ام تماشا ميکنم

بيهوده بود، بيهوده بود.

اين ديوار، روی درهای باغ سبز فروريخت.

زنجير طلائی بازيها، ودريچه روشن قصه ها، زير اين آواررفت.

 

محمد پورقوريان

اول ارديبهشت ماه ۱۳۸۵ برابربا ۲۱ آوريل ۲۰۰٦

* دررابطه با پيام شعر که ميگويد "آب را گل نکنيم" اين عبارت قبلآ "ولی چکمه هاشان درآب" بود ولی بنا به پيشنهاد عده زيادی از خوانندگان به "ولی چکمه هاشان در خون" تغيير يافت.  من هنوز هم از اين تغيير خوشنود نيستم ولی واقعيتی است که بايد پذيرفت و گفت.

سيزدهم بهمن ماه ۱۳۸۵ برابربا ۲ فوريه ۲۰۰٧